خانه کتاب افغانستان: مجموعه داستان
وقتی راه میرفت، فکر میکرد که همه عالم و آدم به او مقروضاند. ابروهایش را بالا میگرفت. چشمهایش را تا حد ممکن کش میداد. نگاهش را به اطراف میچرخاند و وانمود میکرد که به اطرافیانش اهمیت نمیدهد؛ یا آنها هیچ ارزشی ندارند. اطرافیانش به نظرش آدمهایی بودند که هیچی نمیفهمیدند، کارهایشان بدردنخور و بیارزش و خودشان کوچک و حقیر بودند و او اصلا با چنین آدمهایی اشتراکی نداشت.
اما خودش، یک آدم متمدن باکلاس، اروپا دیده، جهانگرد و فهمیده و در برخی موارد به این موضوع هم فکر کرده بود که حتی رئیس جمهور هم نمیتوانست به درجه فهم و شعور او برسد؛ که نمیرسید. در جمع مدعی عموم بود و ادعا داشت که دیگران یک عده آدمهای مزخرف و نفهم هستند که فقط حرف مفت میزنند. بعد نگاهی عاقل اندرسفیه به اطرافیانش میکرد و با لحن تمسخرآمیزی با آنها صحبت میکرد تا به آنها بفهماند که هیچ چیز نمیفهمند و هربار تاکید میکرد:
_ اینجا اوغانستان نیست. اینجا پاریس است و پاریس در اروپاست. یک کمی پیشرفت کنید. کمی فکر کنید. از اروپاییها یاد بگیرید و کمی آدم شوید. تا کی این رفتارهای عقب ماندهتان را ادامه میدهید.
از افتخاراتش هم این بود که تنها و بدون هیچ راهنمایی، تمام اروپا را با پای پیاده طی کرده است تا خود را به پاریس برساند. برای همه تعریف کرده بود و تواناییهای خود را به رخ آنان کشیده بود. پاریس هم که شهر آدمهای کمی نبود. شهر روشنفکران و آدمهای بسیار فهمیده که در تاریخ تک بودند و نظیر نداشتند. هر کسی که در آنجا زندگی میکرد بی کم و کاست جز روشنفکران زمین به شمار میآمد. افکار مردم پاریس و پاریس شیشتهها با دیگران فرق داشت. برای همین خودش را متفاوت، فهمیده، بینظیر و روشنفکر میدانست.
به پاریس که رسیده بود اولین کاری که کرده بود نام خود را به شیوهای ماهرانه و با روشنفکری بیسابقهای از اسکندر به الکس تغییر داده بود. دیگر کسی او و ملیتش را نمیشناخت. دیگر کسی نمیفهمید که او حتی نمیتواند نام خود را به زبان مادریاش بنویسد و در هیچ مکتبی درس نخوانده و تمام دوران کودکی و نوجوانیاش را به ولگردی در کوچههای ویران کابل گذرانده است.
بعدها با عضویت برادرش در یکی از احزاب، او هم تفنگ به دست گرفته است و مردم را در سرکها و کوچه پس کوچههای کابل به کشتن داده است. هیچ کس خبر نداشت که چقدر پشت دخترها و زنها را گرفته و به چند دختر تجاوز و دستدرازی کرده بود. چندبار به خاطر لوچکی لت خورده بود و به چه نامهایی که شهرت نداشت. دیگر آزاد شده بود. پاریس شهر آزادی بود. هر کسی هر کاری که دلش میخواست، میتوانست آزادانه انجام بدهد. از همه مهمتر که همه کارهایی که در کابل لوچکی و بیادبی شمرده میشد در پاریس نوعی روشنفکری و خط بطلانی بر سنتگرایی نامیده میشد.